فریاد میزد انگار تمام غم های دنیا را داشت
فریادش دل سنگ را به لرزه در می آورد
فریادش شبنم مینشاند بر گلبرگ های نرگس
اما همه درگیر بودن ، روزهایشان صرف معاش و شبهایشان به هم بستری
او بود تنها با خدایی که غریبه ای بود روی زمین
با خودش میگفت : یعنی هیچکسی خواستار صلح نیست ، هیچکسی جز خدایم را ندارم
فریاد کسی نیست که مرا یاری کندش گوش آسمان را کر میکرد ، اما دل های این مردم سنگی بود
هیچکسی نبود
هیچکس
شاید این جمعه بیاید ، شاید...آقا بی وفایی مارو ببخش،خدایا ای غریبه آشنای من آقایمان را میسپاریم به دستت شاید ی روزی دل هایمان سبز شد.
منبع ما:http://mahdisahebzaman.blogfa.com/