وبلاگ مهدوی مهدی جانان (عج)

وبلاگ مهدوی مهدی جانان (عج)

تقدیم به ساحت مقدس حضرت صاحب الزمان روحی و ارواح العالمین له الفداء
وبلاگ مهدوی مهدی جانان (عج)

وبلاگ مهدوی مهدی جانان (عج)

تقدیم به ساحت مقدس حضرت صاحب الزمان روحی و ارواح العالمین له الفداء

عنایت امام عصر ارواحنا فداه به دو جوان یهودی و هدایت شدن آنها به مذهب حقه جعفری

مرحوم میرزا ابوالحسن طالقانى که از شاگردان مرحوم میرزاى شیرازى است، نقل کرده است: من با تنى چند از دوستان از زیارت کربلا به سوى ‏سامراء بر مى‏ گشتیم؛ در قریه «دجیل» هنگام ظهر توقّف کردیم تا نهار خورده و قدرى استراحت کنیم و عصر حرکت نمائیم.

در آنجا به یکى از طلاب سامراء که همراه طلبه دیگرى بود، برخورد کردیم. آنها در پى خرید خوراک براى نهار بودند. در این هنگام دیدم فردى که‏ با طلبه سامرائى همراه است، چیزى مى‏ خواند. خوب گوش دادم متوجه شدم‏ توراة است که او به زبان عبرى مى‏ خواند. تعجب کردم. از طلبه‏ اى که ساکن ‏سامراء بود پرسیدم: این شیخ کیست؟ و زبان عبرى را چگونه آموخته است؟ 

او گفت: این شخص تازه مسلمان شده و قبلاً یهودى بوده است. گفتم: بسیار خوب؛ حتماً جریانى دارد، آن را باید بگوئید.

طلبه تازه مسلمان گفت: قضیّه من طولانى است وقتى که به سوى سامراء حرکت کردیم، در بین راه آن را بطور تفصیل مى‏ گویم.

هنگام عصر فرا رسید و ما به سوى سامراء حرکت کردیم. من به او گفتم: اینک جریان خود را برایم تعریف کن. او گفت:

من از یهودیان «خیبر» که نزدیک مدینه است، بودم. در اطراف خیبر چند ده‏ و قریه وجود دارد که از زمان پیغمبر اکرم تاکنون یهودیان در آنها زندگى‏ مى ‏کنند. در یکى از این قریه‏ ها مکانى براى کتابخانه وجود دارد که در آن یک‏ اطاق قدیمى هست. در میان آن اطاق، یک کتاب توراة بسیار قدیمى وجوددارد که روى پوست نوشته شده است. همیشه درب آن اطاق بسته و قفل است‏ و از پیشینیان سفارش شده است که کسى حق گشودن اطاق و مطالعه توراة را ندارد. و مشهور است که هر کس به این توراة نگاه کند، مغزش عیب کرده ودیوانه مى‏شود! خصوصاً جوانها نباید این کتاب را ببینند!

او سپس گفت: ما دو برادر بودیم که به این فکر افتادیم آن توراة قدیمى رازیارت کنیم. نزد کلیددار آن حجره مخصوص رفتیم و خواهش کردیم درب‏ اطاق را باز نماید، ولى او به شدّت امتناع ورزید. به مقتضاى «الإنسان حریص‏ على ما منع» اشتیاق بیشترى به مطالعه آن در ما ایجاد شد؛ ما پول قابل توجّهى‏ به او دادیم تا مخفیانه ما را به اطاق قدیمى راه دهد.

در ساعتى که تعیین کرده بودیم، وارد اطاق شدیم و با کمال آرامى توراة قدیمى را که روى پوست نوشته شده، زیارت و مطالعه نمودیم، در میان آن،یک صفحه به طور مخصوص نوشته شده بود که جلب نظر مى‏کرد. چون دقت‏ نمودیم، دیدیم نوشته است: «پیغمبرى در آخرالزمان در میان اعراب مبعوث‏ مى‏ شود» و تمام خصوصیات و اوصاف او را با ذکر نام و نشان و نسب و حسب‏ بیان نموده بود و نیز اوصیاء آن پیغمبر را دوازده نفر به اسم و رسم نوشته بود.من به برادرم گفتم: خوب است این یک صفحه را رونوشت کنیم و به‏ جستجوى این پیغمبر بپردازیم. آن صفحه را نوشتیم و فریفته آن پیغمبر شدیم.

یگانه فکر ما و خیال ما، پیدا کردن این فرستاده خدا بود، ولى چون سرزمین‏ ما از راه عبور و مرور مردم دور و با خارج تماس نداشتیم؛ مدتى گذشت و ما چیزى بدست نیاوردیم. تا آن که چند نفر از تجّار مسلمان از مدینه براى خریدو فروش به شهر ما وارد شدند. از نزدیک با یکى دو نفر آنها محرمانه‏ پرسشهائى نمودیم. آنچه از احوالات و نشانی هاى حضرت رسول اکرم‏ صلى الله علیه وآله وسلم ‏بیان کردند، همه را مطابق با نوشته توراة دیدیم. کم کم به حقّانیت دین اسلام‏ یقین نمودیم، ولى جرأت به اظهار آن نداشتیم، فقط یگانه راه امید ما، فرار ازآن دیار بود.

من و برادرم در پیرامون فرار گفتگو کردیم. گفتیم: مدینه نزدیک است وممکن است یهودیان ما را گرفتار کنند، بهتر است براى پیروى از اسلام به یکی ‏دیگر از شهرهاى مسلمان نشین فرار کنیم.

اسم موصل و بغداد را شنیده بودیم. پدرمان تازه مرده بود و براى اولادخود وصى و وکیل تعیین کرده بود، نزد وکیل او رفتیم و دو مادیان با مقدارى‏ پول نقد از او گرفتیم. سوار شده و با سرعت به سوى عراق طى مسافت‏ مى‏ کردیم. از موصل سراغ گرفتیم، راه را نشان دادند وارد شهر شدیم و شب رادر کاروانسرا ماندیم.

چون صبح شد، چند نفر از اهل شهر نزد ما آمدند و گفتند: مادیانها رامى ‏فروشید؟ گفتیم: نه، هنوز وضع ما در این شهر معلوم نیست. چون مادیانها تحفه بودند، اصرار کردند که به آنها بفروشیم، و ما خواهش آنها را رد کردیم. سرانجام گفتند: اگر آنها را نفروشید به زور از شما مى‏ گیریم. ما مجبور شدیم‏ مادیانها را فروختیم و گفتیم: این شهر جاى ماندن نیست، برویم بغداد.

ولى از رفتن به بغداد هراسى در دل داشتیم؛ زیرا دائى ما که یهودى و از تجّار مهم بود، در بغداد بود؛ مى‏ ترسیدیم خبر فرار ما به او رسیده باشد و ما راپیدا کند.

به هر حال وارد بغداد شدیم و در کاروانسرایى منزل کردیم، تا صبح فرارسید. پیرمردى که صاحب کاروانسرا بود، وارد اطاق ما شد و از جریان ماسئوال کرد. جریان خود را به اختصار برایش تعریف کردیم، و گفتیم: ازیهودیان خیبر هستیم و به آئین اسلام علاقه‏ مند شدیم، ما را پیش عالم ‏مسلمانان ببر؛ تا به آئین اسلام هدایت شویم.

تبسّم بر لبهاى پیرمرد نقش بست و با شوق و شعف دست بر دیدگان خودگذاشت و گفت: چشم، برویم منزل قاضى بغداد. با او به دیدار قاضى بغدادرفتیم، و پس از تعارف معمولى جریان خود را براى او بیان کردیم و از اوخواستیم ما را با احکام اسلام آشنا نماید.

او گفت: بسیار خوب، آن گاه شمّه‏ اى از توحید و گوشه‏ اى از ادلّه اثبات‏ صانع را بیان نمود، سپس از رسالت پیغمبر اکرم‏ صلى الله علیه وآله وسلم و شرح حال خلفاء واصحاب آن حضرت سخن به میان آورد.

او گفت: بعد از پیغمبر، عبداللَّه بن ابى قحافه خلیفه آن حضرت است. من‏ گفتم: عبداللَّه کیست؟ این نام، مطابق با آنچه من در توراة خوانده ‏ام و از روى آن‏ نوشته ‏ام نیست!

قاضى بغداد گفت: او کسى است که دخترش همسر پیغمبر است، گفتیم:چنین نیست؛ زیرا در توراة خوانده‏ ایم که جانشین پیغمبر کسى است که دختر پیغمبر همسر اوست. تا این سخن را گفتم؛ رنگ رخسار قاضى بغداد تغییرکرد، و با خشم و غضب برخواست و گفت: این رافضى را بیرون کنید. من و برادرم را زدند و از منزل او بیرون کردند. ما به کاروانسرا برگشتیم. صاحب منزل هم از این جریان دلگیر شد و به ما کم اعتنائى کرد.

از این ملاقات و گفتگوى با قاضى، و رفتار اخیر او حیران و سرگردان‏ شدیم. به علاوه نمى‏ دانستیم کلمه رافضى چیست؟ و به چه کسى خطاب‏ مى‏ کنند و چرا قاضى ما را به این نام نامید و از مجلس بیرون راند؟

این گفتگوها بین من و برادرم تا نیمه‏ هاى شب طول کشید. چند ساعتى باحالتى مهموم خوابیدیم. بامداد صاحب کاروانسرا را صدا کردیم، گفتیم: ما رااز این واقعه و ابهام نجات بده، شاید ما درست مطلب را نفهمیدیم و یا قاضى‏ سخن ما را نفهمید. او گفت: اگر شما واقعاً و از روى حقیقت طالب و خواستار دین اسلام هستید؛ هر چه قاضى مى‏ گوید قبول کنید.

گفتم: این چه سئوالى است؟ ما براى اسلام از خویشان و مال و خانه دست‏ کشیدیم و هیچ غرض و مرضى نداریم. گفت: بیائید براى مرتبه دوم شما را نزدقاضى ببرم، ولى مبادا خلاف رأى او حرفى بزنید. باز به منزل قاضى رفتیم. رفیقمان گفت: آنچه را شما بگوئید، اینها قبول مى‏ کنند.

قاضى شروع به صحبت کرد و به نصیحت و موعظه پرداخت. من گفتم: مادو برادر از همان دهکده خودمان مسلمان شدیم و از دیارِ دور خود به اینجا آمدیم؛ تا به احکام اسلام آشنا شویم و هیچ گونه غرضى نداریم و اگر اذن دهیدما چند سئوالى داریم؟ قاضى گفت: بفرمائید، هر چه مى‏ خواهید بپرسید.

گفتم: ما توراة صحیح قدیمى را خواندیم و این مطلب را که مى‏ خواهیم‏ بگوئیم از آن رونوشت کردیم. تمام صفات و نام و نشان پیغمبر آخرالزمان وخلفاء و جانشینان آن حضرت را یادداشت کرده‏ ایم و همراه داریم، ولى نام‏ عبداللَّه بن ابی قحافه در آنها نیست. قاضى گفت: پس نام چه اشخاصى در آن‏ توراة نوشته است؟

گفتم: خلیفه اوّل داماد پیغمبر و نیز پسر عموى اوست. هنوز حرفم تمام‏ نشده بود که طبل بدبختى ما را زدند، و قاضى از شنیدن این کلام از جاى خودبرجست و تا توانست با کفش خود بر سر و صورت من کوبید. من به زحمت‏ از دست او فرار کردم. برادرم در همان دقیقه اوّل فرار کرده بود.

در کوچه‏ هاى بغداد راه را گم کردم. با سر و صورت خونین نمى‏ دانستم کجا مى‏ روم. ساعتى راه رفتم تا به کنار نهر دجله رسیدم. اندکى ایستادم، دیدم‏ پاهایم قوّت ایستادن ندارد نشستم و بر گرفتارى و غربت و گرسنگى از طرفى،و ترس و تنهائى از طرف دیگر، گریه مى‏ کردم و تأسف مى‏ خوردم.

ناگهان جوانى که عمامه سفید بر سر و دو کوزه خالى در دست داشت ومى‏ خواست از نهر، آب بردارد؛ نزدیک من، لب آب نشست. چون وضع مرادید، پرسید: تو را چه مى‏ شود؟ گفتم: غریب هستم و مبتلا گشتم. فرمود: قصه‏ خود را بگو. گفتم: از یهود خیبر بودم اسلام آوردم و با برادرم با هزار زحمت ومشقت به اینجا آمدم؛ مى‏ خواستم احکام اسلام را بیاموزم مرا چنین جزائى‏ داده‏ اند. سپس اشاره به خونهاى سر و صورتم نمودم.

فرمود: از تو مى‏ پرسم: یهود چند فرقه هستند؟ گفتم: فرقه هاى بسیار.فرمود: هفتاد ویک فرقه شدند، آیا همه برحق هستند؟ گفتم: نه. فرمود: نصارى‏ چند فرقه شدند؟ گفتم: فرقه‏ هاى گوناگون مى‏ باشند. فرمود: هفتاد و دو فرقه‏ اند، آیا همه بر حق مى‏ باشند؟ گفتم: نه. فرمود: ملت اسلام نیز گروه‏ هاى‏ مختلف هستند. هفتاد و سه فرقه شده‏ اند، ولى فقط یک فرقه بر حق مى‏ باشند.گفتم: من در جستجوى همین فرقه هستم، چکار باید بکنم؟

فرمود: از این طرف برو کاظمین و اشاره فرمود به جانب غربى، سپس‏ فرمود: برو خدمت شیخ محمّد حسن آل یاسین، حاجت تو بر آورده خواهدشد. حرکت کردم و در همان میان جوان هم از نظرم غائب شد. هر چه این‏طرف و آن طرف نگاه کردم، ابداً اثرى از او ندیدم. تعجّب من زیادتر شد. با خود گفتم: این جوان کى بود و چه شد؟ زیرا در ضمن صحبت و حکایت حال‏ خویش و این که در توراة اوصاف پیغمبر و خلفاء آن سرور را دیدم و نوشتم، مى‏ فرمود: مى‏ خواهى من براى تو بخوانم؟ عرض کردم: بفرمائید. شروع به‏ خواندن فرمود به طورى که در دل خویشتن گمان کردم آن توراة خطى را که درخیبر دیدم، گویا همین بزرگوار نوشته است. چون از نظرم غائب شد، دانستم‏ این شخص الهى بوده و از مردم عادى نبوده، لذا یقین به هدایت کردم.

سپس قوّتى در خودم یافتم و به جستجوى برادرم کوشش کردم تا او را پیدانمودم، و براى این که نام کاظمین و شیخ محمّد حسن آل یاسین را فراموش‏ نکنم، مکرر بر زبان مى‏ راندم. برادرم پرسید: این چه دعائیست که مى‏ خوانى؟ گفتم: دعا نیست و جریان را براى او گفتم. او هم خوشحال شد.

پس از سئوال و پرسش به کاظمین رسیدیم و به منزل شیخ وارد شدیم. قصه را از اول تا پایان براى او بیان نمودم. شیخ برخاست ایستاد و به شدّت‏ گریه کرد و چشم مرا بوسید و گفت: با این چشم نظر به جمال حضرت ولى‏عصر ارواحنا فداه نمودى؟...(1)

آنها مدتى میهمان مرحوم شیخ محمّد حسن آل یاسین بودند و با عقاید حیاتبخش شیعه آگاه شدند.

پی نوشت:

1) معجزات و کرامات ائمّه اطهار: 175 (مرحوم آیةاللَّه سید هادى خراسانى).


منبع : وبلاک بیاد مظلومترین فرد عالم/ کتاب اسرار موفقیت: 2 /344 بخش 19 (کار و کوشش)

منبع ما:http://www.almonji.com/

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد