آقای… که در همسایگی مسجد مقدس محدثین مغازه دارد برای مؤلف جریانی را نقل کرد و من از او خواستم آن را مکتوب به من بدهد و ایشان هم آن قضیه را این چنین نوشت: عصر روز سه شنبه در تاریخ ۱۸/۲/۸۴ ساعت ۱۷:۳۰ به قصد رفتن به بانک از خیابان کنار مسجد محدثین عبور می کردم.
پس از سلام به او گفتم: با مسجد کاری دارید؟
گفت: آری! حس کنجکاویم تحریک شد و از او پرسیدم:
اگر کارتان ضروری است من بروم؛ خادم مسجد را پیدا کنم تا در را برایتان باز کند.
او موافقت کرد و من هم آمدم به حاج آقای آرامی که او نیز مانند من در همسایگی مسجد مغازه دارد؛ گفتم:
“مش محمد علی” خادم مسجد را سراغ نداری؛ کجاست؟
گفت: برای کاری رفت و نیم ساعت بعد می آید.
من برگشتم به آن خانم گفتم: خادم نیم ساعت بعد می آید، اگر من می توانم کمکی بکنم؛ حاضرم.
گفت: خیر! می خواهم وارد مسجد بشوم.
از لهجه آذری وی فهمیدم غریب است.
پرسیدم: برای چه این قدر اصرار به رفتن درون مسجد را دارید؟!
گفت: برادرم بیمار و بر تخت بیمارستان است. صبح روز گذشته که به عیادت او رفتم به من گفت:
من دیشب خواب دیدم که تو داری در مسجد محدثین بابل نماز می خوانی و از آقا امام زمان(عج) شفای بیماری مرا تقاضا می کنی.
آدرس مسجد را به من داد و از آذربایجان به آن آدرس به این جا آمدم تا دو رکعت نماز بخوانم و شفای برادرم را از امام زمان(عج) طلب کنم.
خیلی از سخنان او متأثر شدم به خودم گفتم:
ما همسایه این مکان مقدس هستیم و قدر و منزلت آن را نمی دانیم ولی امام زمان(عج) مردم را برای گرفتن حاجت از راه دور به این جا حواله می دهد!
ناگهان یکی از اعضای هیئت امناء مسجد آمد و با احترام به آن زن، در را باز کرد.
بر گرفته از کتاب مسجد مقدس محدثین
منبع:http://shamimyar.net/