یا فارس الحجاز، ادرکنا!
ای عزیز دلم من! ای عزیزفاطمه س! می بینی که از کجا آمده ام و با شهادت و تجربه و عبرت و حضور دلم، به غیبت تو ایمان آآورده ام و یافته ام که تو ضرورت ناگزیر و باید محتوم این من تاریخی و این تجربه های دیوار و بن بست و آزادی و عدالت و عرفان و شکوفایی و پوچی های چند لایه و عمیق و گسترده هستی.
ای عزیز دل من! نمی خواهم با بغض گلویم، فریادهای بی امان دلم را بشکنم ونمی خواهم با وقوف دلم، این جزمیت تجربی و اثبات شده را که روش مشخص و دست یافتنی هم داشته، به کسی عرضه بدارم. ولی می خواهم که این ناسپاسی را بر من ببخشی که با این همه احساس اضطرار و با این همه وقوف و شهود، اینگونه غافل و بیگانه بوده ام.!!
وتو می دانی که اگر از بیگانگی های رنگارنگ می گویم، خودم را جدا نمی کنم که من هم بیگانه ای آلوده ام. ولی به نزدیکی و جوار و به پاکی و قدس تو پناهنده ام. و اگر می گویم و بغض آلوده می گویم، می خواهم شست و شو شوم. تو فریاد های بریده ام را به اشک های بی امانم ببخش و بر غفلت و سرگرمی های حس و حافظه و قبلم، ترحم کن. که تو می دانی؛ غفلت و سرگرمی و لهو و لعب، دامن گستر است. از گوشه ای سربرمی دارد و تمامی سطح وجودم را می پوشاند و گوشه ی چشم و از کناره ی گوشم آغاز می شود و تمامی وهم و خیال و هم وغم مرا با خود می برد تا آنجا در حجاب، می روم و پرده نشین می شوم و تا آنجا که همین حجاب، مستورمی شود و پنهان می ماند که، خدای عزیز فرموده است:
(سوره مبارکه اسراء آیه 45) تا آنجا که با غفلتم، تو را می فروشم! و یا تو را برای خودم نگه می دارم، بجای آنکه خودم را نزد تو بگذارم و خودم را بیمه تو کنم. تو را برای خودم نردبان می کنم تا به بت هایم و عروسک هایم راه بیابم و بر تو می شورم تا توسل به تو، کارساز بت پرستی من گردد.!!
راستی، من با آنها که دشمن تو هستند، چه فرقی دارم؟! اینها که غفلت می آفرینند و سرگرمی می سازند تا تو احساس نشوی و مطرح نگردی و اگر طرح شدی در دنیای سرگرمی، طرد شوی و موهوم و نامعقول بمانی و اگر هم معقول و مطلوب شدی، این دنیایی نباشی و به کار این دنیا و دل بی قرار من نیایی.!!
من با اینها چه فرقی دارم؟! نمی دانم. شاید آنها هم مثل من از حافظه های تاریخی و قلبی پر تجربه و شهادتی مستمر برخوردار باشند. گرچه تو را نمی خواهند و بیشتر از هفتاد سال در برنامه ندارند و بالاتر از بام همین دنیا را نمی شناسند، ولی وسعت عظیم دل خود را می دانند و اندازه ی خود بزرگ تر از دنیا را، با تمامی وجود، احساس می کنند و پای بزرگ و گام بلندشان در کفش تنگ دنیا، تاول می زند ....
شاید آنها هم مثل من خسته، لحظه های نمناک و چشم های سرشار و شب های طوفانی دارند. آخر مگرمی شود که آدم بود، که خودآگاه، بود، که سنجش داشت، که میزان شناس و نفدآشنا بود و باز هم به همین زندگی پر تحول، حتی سرشار از نعمت ها، بی تو ای مولای من، دلخوش بود ...؟!
آخر مگر می شود که آدم بود و جاری لحظه ها را دید و مرگ آگاه بود و به راست راست زندگی، زل زد و دل باخت؟ بگذر... که بی تو، مولایم! سبز زندگی، زرد است و روزش سیاه است و آبی اش، خون رنگ و آسمانش، تیره و زمینش سرشار از جنازه های متعفن و خاکش، سیراب از شکم های برآمده و استخوان های در هم تکیده ... بگذر، مولا مهدی جان عج... که، راستش هم دروغ و نیرنگ است.
اللهم عجل لولیک المولانا الغریب المهدی الفرج